|
|
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است سه شنبه 95/1/24
تو اول گفتی که دلت برایم تنگ شده. بعضی آدم ها بعضی چیزها را مدت ها توی دلشان نگه می دارند و زمانی به زبان می آوردند که تو اصلا انتظار شنیدنشان را نداری. وقتی می شنوی شوکه می شوی. دلت می خواهد چند روز فقط خودت را گم و گور کنی و توی سکوت مطلق بنشینی و به همان کلمه هایی فکر کنی که شنیده ای. من هم دلم تنگ شده بود. اما چیزی نگفتم. اصلا عادت ندارم وقتی که کنارم هستی حرفی بزنم. اصلا دلم نمی خواهد حرف بزنم. دوست دارم فقط بشنوم. وقتی که دور می شوی تمام وجودم می شود کلمه. دلم می خواهد مدام حرف هایی را بگویم که دلم از گفتنشان هم غصه دارتر می شود. لیوان آب را داشتم سر می کشیدم که تو را دیدم. آب توی گلویم پرید. یک جورهایی داشتم خفه می شدم. اشک، چشمانم را سوزاند. اگر تو بودی فکر می کردی به خاطر پریدن آب توی گلویم اشک هایم می چکند؟ داشتم فکر می کردم که تو حالا برگشته ای بدون این که به من خبر بدهی. حتا از کسی که کنارم نشسته بود و گنگ نگاهم می کرد هم خجالت نکشیدم. مرا هم می شناخت برایم مهم نبود. باز هم گریه می کردم. بغض بدجور اذیت می کرد دلم را. گذاشتم رها شود. دلم می خواست بلند شوم و بیایم جلو و بگویم دل من هم برایت تنگ شده بود. جراتش را نداشتم. دلم یهو خواست آب بشوم بروم توی زمین که تو مبادا مرا ببینی. خودم هم نمی دانستم چرا. مگر نه اینکه این همه انتظار برگشتنت را می کشیدم؟ حواست به آدم های اطرافت نبود. اصلا حواست آنجا نبود. نمی دانم چرا انقدر بی قرار بودی. هم می خواستم از انجا بروم و هم بنشینم تو را بیشتر نگاه کنم. اما دو حس متضاد درونم را به اتش کشیده اند. یک کلمه روی کاغذ می نویسم و می دهم به کسی تا برساند دست تو. حالا ایستاده ای و تک تک ادم ها را نگاه می کنی. بیشتر توی صندلی فرو می روم. مگر نمی خواستم تو هم مرا ببینی؟ دیوانه شده ام انگار. خودم را گم می کنم لابه لای شلوغی. + اینکه شما را تو نوشتم ، احترامتان را زیر پا گذاشتم. ببخشید مرا + یک چیزی. یک حسی یک ...نمی دانم چی توی نوشته هایم گم شده.
|